رمان باورم کن فصل دوم

*;';پروازتاپروانگی;';*

در روزگاری که خنده مردم از زمین خوردن توست برخیز تا بگریند!!

رمان باورم کن فصل دوم

خوش بختانه اونقدر خسته بودم که واسه فکر کردن به حرفهای سینا وقتی نداشتم و سریع خوابم برد. صبح ساعت ده از خواب بیدار شدم. سریع آماده شدم و به پایین رفتم. مامان مثل همیشه میز رو چیده بود و خودش رفته بود. صبحانه خوردم و سریع میز رو جمع کردم و سوئیچم رو برداشتم و به پارکینگ رفتم و سوار ماشین شدم. با ریموت در رو باز کردم. توی راه به حرفهای پر مفهوم سینا فکر می کردم. بعد از اینکه ماشین رو پارک کردم داخل محوطه دانشگاه شدم. شبنم دختری که اهل شیراز بود و بعدا فهمیدیم که خونه شون با خونه ی مادربزرگ فاصله ای نداره با دیدن من از جمع دوست هاش جدا شد و به سمتم اومد. به روش لبخند زدم و جواب سلامش رو با خوش رویی دادم. شبنم دختر تیز بین و باهوشی بود. با خنده گفت:
-می دونی یکتا، با اینکه خیلی سعی می کنی چیزی رو به روی خودت نیاری، اما بازیگر خوبی نیستی، حالا زود بگو ببینم چی شده؟!
-بی خیال شبنم، حالم خوب نیست.
شانه بالا انداخت و گفت:
-اگه نمی خوای بگی خب نگو، اما واسه من بهونه نیار.
احساس کردم از حرفم ناراحت شد برای همین گفتم:
-باشه می گم شبنم، نمی خواد قهر کنی.
-من که قهر نکردم.
-اگه من بازیگر خوبی نیستم تو هم دروغ گوی خوبی نیستی!
-دیوونه، برای نقش بازی کردن گاهی اوقات لازمه که دروغ گفت.
خندیدم و هرچیزی که شب گذشته اتفاق افتاده بود رو براش تعریف کردم. شبنم لبخندی زد و گفت:
-فعلا بهتره بریم سر کلاس تا استاد نیومده. منم بعدا بهت می گم چیکار کنی

 

فعلا بهتره بریم سر کلاس تا استاد نیومده. منم بعدا بهت می گم چیکار کنی.
به کلاس رفتیم. مجبور بودیم دور از هم بشینیم چون بقیه صندلی ها پر بود. من کنار پنجره نشستم و شبنم ته کلاس نشست. با وارد شدن استاد ذبیحی که مرد جوانی بود هم-همه ی بچه ها به سکوت تبدیل شد. فکرم مشغول بود و به حرفهای استاد اهمیت نمی دادم. برای خودم گوشه دفترم شعری از فروغ رو که شاعره ی مورد علاقه ام بود نوشتم:

"اى سراپايت سبز
دست هايت را چون خاطره اى سوزان، در دستان عاشق من بگذار

ولبانت را چون حسى گرم از هستى
به نوازش لب هاى عاشق من بسپار
باد ما را با خود، خواهد برد
باد ما را با خود، خواهد برد"

با تکانی که بغل دستی ام به بازو ام داد سرم رو بالا گرفتم و استاد ذبیحی رو بالای سرم دیدم. از خجالت می خواستم آب بشم. استاد شعرم رو بلند خوند و شلیک خنده بچه ها به هوا خاست، بغیر از شبنم که اخم کرده بود. از استاد بدم اومد. یکی از پسر های سال آخری یه کلاس که اسمش " بهرام" بود و احساس می کرد خیلی با مزه است با خنده گفت:
-مثل اینکه خانم خوشبخت قبل از اومدن به کلاس حال مسائدی نداشتن.
با اخم بهش نگاه کردم. خوش بختانه شبنم بجای من گفت:
-اتفاقا حالش خیلی خوب بود اما نمی دونم چرا جو کلاس حال آدم رو خراب می کنه.
همه با تعجب به شبنم نگاه کردن. استاد زیر چشمی شبنمو نگاه کرد و گفت:
-خانم غلامی به نظر شما کلاس من خیلی خسته کننده است؟
شبنم: جسارت نشه استاد، صحبت های شما آدم رو سر ذوق می آره اما متاسفانه وجود بعضی از آدم های مزاحم باعث می شه که کلاس خسته کننده به نظر بی آد.
بهرام دیگه حرفی نزد. استاد هم بی خیال شد و سرجاش برگشت و دوباره بحث رو ادامه داد. با نگاهم از شبنم تشکر کردم و سریع دفترم رو توی کیفم گذاشتم.
بعد از کلاس چون دیگه کلاس نداشتیم با شبنم به حیاط رفتیم. روی یه نیمکت نشستیم و شبنم گفت:
-به نظر من بهتره یه جوری به این آقا سینای گل بفهمونی که تو اون رو مثل برادرت دوست داری. اما یکتا بهتره بیشتر فکر کنی، اینطوری که تو می گی این آقا سینا ی ما خیلی پسر باحالیه! نباید بی گدار به آب بزنی. در واقع پرهام که می گی دوسش داری با سینا قابل مقايسه نیست.
-خودمَم نمی دونم چی کار کنم شبنم. بازی روزگارو می بینی؟ من پرهام رو دوست دارم و سینا منو. البته امید وارم که اشتباه کرده باشم.
-خوب می تونیم یه کاری کنیم.
با کنجکاوی نگاهش کردم. منتظر بودم حرف بزنه اما شبنم ترجیح داد ساکت باشه برای همین گفتم:
-چه کاری؟
-تو رو نمی دونم، اما هرچی فکر می کنم می بینم منو سینا می تونیم باهم به تفاهم برسیم.
هولش دادم و گفتم:
-گم شو! تو هم با این فکر کردنت.

 

به خونه که برگشتم مامان تازه رسیده بود و تو آشپزخونه مشغول بود.
سریع لباس هام رو عوض کردم و به کمکش رفتم. طبق معمول از دانشگاه پرسید. من هم سربسته چیزی گفتم و مشغول درست کردن سالاد شدم. تنها کاری بود که می تونستم انجام بدم. بابا و نیما با هم رسیدن. چند ماهی بود که نیما و آرمین تو شرکت بابا و عمو فرزاد مشغول شده بودن. بعد از نهار داشتیم میز رو جمع می کردیم که تلفن زنگ زد. مامان گوشی رو برداشت بعد از صحبت با تلفن گفت:
-نسترن بود برای شام ما و لیلا اینا رو دعوت کرده.
توی دلم هورای بلندی کشیدم و به اتاقم رفتم و کمی خوابیدم. بیدار که شدم هو کم کم تاریک می شد. مامان صدام زد و گفت که آماده بشم. من هم آماده شدم و کمی هم بیشتر از حد معمول آرایش کردم.
با تعارف خاله داخل شدیم. خاله لیلا اینا اومده بودن. طبق معمول آقایون شروع به بازی شطرنج کردن. بابا و عمو فرزاد بازی کرده بودن و بابا برده بود و حالا با عمو شهروز بازی می کرد. خانم ها توی آشپزخونه مشغول بودن و آرمین و نیما هم تلویزیون تماشا می کردن. پرهام معلوم نبود کجا بود. نیما چند بار گوشی اش رو گرفت اما جواب نمی داد. وقتی نیما علتش رو از خاله پرسید خاله گفت:
-چی بگم نیما جان، دست رو دلم نزار که خون ِ! این پسره داره دیوونه م می کنه، هرچی من و پدرش می گیم دست از این کارها بردار بی خیال نمی شه! می گه می خوام برگردم لندن. می گه اینجا آزادی ندارم. شب ها تا دیروقت خونه نمی آد. پیش پای شما با پدرش بحث اش شد و از خونه زد بیرون.
نیما با لبخند گفت: خاله شما هم باید بهش حق بدید! پرهام پانزده سال بیشتر نداشت که به انگلیس رفتین درست زمانی که شخصیت اش درحالی شکل گیری بود. سه سال بعد شما برگشتین اما اون اونجا موند و حالا براش سخته که خودش رو با این موقعیت وقف بده. باید بهش وقت داد.
-آخه تا کی؟ الآن یک سال و چند ماهه که اومده اما هر روز بدتر از روز قبل می شه. شهروز می گه اگه همین طوری پیش بره مجبورم برش گردونم همون خراب شده!
مامان : نسترن جون بدت نیاد! اما بهتره زودتر این کارو بکنید. می ترسم پرهام کار دستتون بده.منظورمو كه مي فهمي...
خاله نسترن: چرا ناراحت بشم؟ خودم می دونم پرهام ...

با پریسا به اتاقش رفتیم و به پیشنهاد پریسا به مهشید زنگ زدیم. بعد از اینکه با مهشید صحبت کردم دیدم پریسا بدجور تو خودشه. با خنده گفتم:
-تو کدوم عالمی پریسا؟
متوجه شد و لبخند غمگینی زد و گفت:
-دو روزه که با شهاب بهم زدم.
از تعجب چشم هام گرد شد. چطور پریسا که اونقدر شهاب رو دوست داشت ازش جدا شده بود؟
-چرا؟!
-چند وقت بود که اخلاقش عوض شده بود. چند روز پیش تو خیابون با یه نفر دیگه دیدمش. وقتی ازش پرسیدم که اون شخص کیه؟ خیلی راحت بهم گفت که من نامزد دارم ، تو هم دیگه بهم زنگ نزن. انگار دنیا رو روی سرم خراب کردن. برای همین دیگه سعی کردم بهش فکر نکنم.
کمی باهاش صحبت کردم و گفتم:
- بهتره زیاد به خودت فشار نیاری، لیاقت تو بیشتر از این حرفاست.
صدای مامان رو شنیدم که برای شام صدامون می زد. شام در محیط دوستانه ای صرف شد. ساعت از نیمه شب گذشته بود که عزم رفتن کردیم. مانتو ام رو پوشیدم و روسری ام رو روی سرم گذاشتم. گره اش زدم. همون لحظه صدای اف اف بلند شد. پریسا در رو باز کرد. بعد از چند لحظه در ورودی باز شد و پرهام داخل شد. سلام کوتاهی کرد و به اتاقش رفت. همه چشم ها به پرهام خیره شده بود. مثل همیشه در حالت هوشیاری نبود. آرمین با خنده گفت:
- امشب هم مستِ مستم می خوام باهات برقصم
خاله لیلا بهش چشم غره رفت. آرمین با خنده گفت:
-پرهام جان حیف که من رو به زور زن دادن. و اگر نه منم هرشب باهات می اومدم بنگاه خیریه.
پرهام داخل اتاقش شد و در رو محکم بست. عمو شهروز سرش رو تکون داد و گفت:
-من که حریفش نمی شم!
از همه خداحافظی کردیم و به طرف خونه راه افتادیم. توی راه بحث سر پرهام بود. مامان با اخم گفت:
-پسره ی پر رو! زورش می آد به آدم سلام کنه. هرشب هم که مست و مَلنگِ!

 

بابا: بسه خانم! "صلاح مملکت خویش، خسروان دانند"! من و تو نباید تو زندگی بقیه دخالت کنیم.
مامان دیگه چیزی نگفت تا به خونه رسیدیم. به اتاقم رفتم و سریع لباسم رو عوض کردم و خوابیدم. صبح زود بیدار شدم. آماده شدم و بدون خوردن صبحانه از خونه زدم بیرون. به دانشگاه که رسیدم توی جمع بچه ها دنبال شبنم می گشتم. یک دفعه یه نفر از پشت سرم با صدای بلند گفت:
-پِخ!
برگشتم و با اخم رو به شبنم گفتم:
-دختر تو چرا همچین می کنی؟!
اخم شیرینی کرد و روش رو ازم برگردوند.
-خیلی خب، بازم قهر کردی؟
خندید و روی پیشونی ام کوبید و گفت:
-نه احمق جون، دارم برات ناز می کنم.
با دقت نگاهش کردم مثل اینکه خیلی خوش حال بود. همونطور که به سمت کلاس می رفتیم گفتم:
-شبنم امروز کبکت خروس می خونه.
با مشت روی شونه ام کوبید و گفت:
-آره ، اگه بدونی چی شده از تعجب شاخ در می آری!
با کنجکاوی گفتم:
-چطور؟
-آقای محمودی ازم خواستگاری کرد.
از تعجب خشکم زد: منظورت بهرامه؟!

 

سرش رو به نشانه تایید تکون داد و من رو کشید و گفت:
-چرا وسط راهرو ایستادی؟
باهاش هم قدم شدم. بهرام جلوی در کلاس با چند نفر دیگه کشغول صحبت بود. به بازو شبنم زدم و آروم گفتم:
-آقای عاشق پیشه رو! راستی تو چه جوابی بهش دادی؟ به نظر من شما خیلی بهم می آین. ولی مشکل اصلی اینجاس که با هم سازش ندارین.
-دیوونه. اون خواستگاری کرد...
کنارشون رسیده بودیم. شبنم سرش رو پایین انداخت و یواشکی خندید. من هم به بهرام نگاه کردم. بهرام با سر بهمون سلام کرد. داخل کلاس شدیم. به محض ورود پق زدیم زیر خنده. همه بهمون نگاه کردن. اما زیاد تعجب نکردن. من و شبنم از این کارها زیاد می کردیم. کنارهم نشستیم و شبنم ادای بهرام رو در می آورد و با هم می خندیدیم. با ورود بهرام به کلاس شبنم جدی شد و دیگه حرفی نزد. چند دقیقه بعد استاد ذبیحی داخل شد و بازهم شروع به تدریس کرد. این بار سعی کردم حواسم رو جمع کنم. استاد هم بیشتر نگاهش روی من بود و من معذب بودم. بعد از کلاس که استاد از کلاس خارج شد نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-آخِی، راحت شدم.
شبنم: یکتا غلط نکنم این ذبیحی گلوش پیش تو گیر کرده! ندیدی چطوری نگات می کرد؟

 

شبنم: یکتا غلط نکنم این ذبیحی گلوش پیش تو گیر کرده! ندیدی چطوری نگات می کرد؟
-شبنم تو هم به چه چیزهایی فکر می کنی ها! اصلا من از این ذبیحی بدم می آد.
-خود دانی! اما حرف من رو جدی بگیر.
بهرام به سمتمون اومد و روبروی شبنم ایستاد و گفت: خانم غلامی می شه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
شبنم با اخم گفت: متاسفم! من کار دارم.
بیچاره بهرام کِنِف شد و با عذرخواهی رفت. با تشر روبه شبنم گفتم: اصلا کار درستی نکردی.
شبنم: اِ....! چطورتو می تونی هر طور دلت خواست با سینا بیچاره برخورد کنی اما من نمی تونم این یارو رو بچزونم؟
-شبنم موقعیت بهرام و سینا با هم متفاوته.
-مثلا چه تفاوتی با هم دارن! طفلک سینا که داره خودش رو برات می کشه.
اخم کردم و به تندی گفتم: اصلا کی گفته که تو توی زندگی من دخالت کنی؟
شبنم با چشم های گشاد نگاهم کرد و گفت:
-واقعا که ! من نمی دونم این سینا از چی تو خوشش اومده!
مثل همیشه که وقتی عصبانی بودم نمی تونستم خودم رو کنترل کنم گفتم:
-به تو هیچ ربطی نداره.
-اِهِه! چطور رفتار های من به تو ربط داره؟
بلند شدم و سریع کیفم رو برداشتم و به بیرون رفتم. قید کلاس ساعت بعد رو زدم و به خونه برگشتم. مامان هنوز سر کار بود. وقتی برگشت با دیدن من تعجب کرد و گفت:
-مگه تو امروز کلاس نداشتی؟
-چرا اما حوصله اش رو نداشتم.
با کنجکاوی نگاهم کرد و گفت: چیزی شده یکتا؟!
-نه مامان، با شبنم قهر کردم.
-وا...! تو چرا اینطوری شدی؟ تازگی ها با همه دعوات می شه. طفلک شبنم که دختری نیست که بخواد بی خود دعوا راه بندازه. حالا سر چی دعوا کردین؟
در یخچال رو باز کردم و یک برش از کیکی که مامان دیروز پخته ب

 

ود برداشتم و با یه لیوان شیر شروع به خوردن کردم. مامان یکم غرغر کرد و گفت:
-فردا که رفتی دانشگاه با شبنم آشتی می کنی و واسه نهار می آریش خونه.

 

با اخم گفت: همین که گفتم. بدون شبنم نمی آی. فهمیدی؟
چون حوصله بحث نداشتم قبول کردم. به اتاقم رفتم و مشغول تمرین پیانو شدم. هروقت احساس دلتنگی می کردم پیانو می زدم. آهنگ غمگینی زدم و سرم رو روی دست هام گذاشتم و شروع به گریه کردم. خیلی ذلتنگ بودم. کمی که سبک شدم تصمیم گرفتم برای هوا خوری به پارک کنار خونه مون برم. کمی که قدم زدم به خونه برگشتم. مامان چند وقتی بود که به دست و پای نیما پیچیده بود تا نیما مجبور به زن گرفتن بشه. اما نیما با تندی برخورد می کرد.
و من می دونستم که چرا نیما با مامان مخالفت می کنه. از یه طرف این کارش رو می ستودم چرا که نیما به عشقش پایبند بود. و از طرفی به حالش افسوس می خوردم چون به نظرم احتمال اینکه مهشید به ایران برگرده خیلی کم بود.
صبح یک شنبه که به دانشگاه رفتم. شبنم رو دیدم که جای همیشگی با بچه ها می گفت و می خندید. متوجه من شد اما بروی خودش نیاورد. با اینکه از معذرت خواهی متنفر بودم به سمتش رفتم و کنار یکی از بچه ها نشستم. شبنم بعد از کمی صحبت به بچه ها گفت:
-من دیگه باید برم. کلاس دارم.
می دونستم دوست داره من رو دنبال خودش بکشونه. ناچار دنبالش راه افتادم.
-شبنم صبر کن کارت دارم.

 

بی توجه به من به راهش ادامه داد. دویدم و دستش رو گرفتم:
-بهت گفتم صبر کن.
بهم نگاه کرد و گفت:
-اُوه! شمایید خانم خوشبخت؟ متاسفم اما من الآن کلاس دارم.
-شبنم لوس نشو. به خاطر رفتار دیروزم معذرت می خوام.
یکی از ابروهاش رو بالا برد و گفت:
-اینطوری نمی شه. یه جور دیگه معذرت خواهی کن.
-اهِه! خیلی پررو شدی. در ضمن مامان واسه نهار دعوتت کرده.
خندید و گفت:
-حالا که خیلی منت می کشی باشه قبول می کنم.
باخنده سمت کلاس رفتیم. بعد از کلاس هامون با هم به خونه برگشتیم. مامان زودتر برگشته بود و غذا رو آماده کرده بود. بعد از کمی استراحت همه گی دور میز جمع شدیم. همه ی خانواده شبنم رو دوست داشتن. حتی نیما با شبنم خیلی راحت برخورد می کرد. بعد از ظهرا خودم شبنم رو به خونه اشون که با دو دختر دیگه اجاره کرده بودن رسوندم. موقع برگشت هوا بارونی بود. دوست داشتم پیاده بشم و زیر بارون راه برم. اما امکانش نبود. اگه سرما می خوردم مامان مجبورم می کرد یک هفته استراحت کنم. به خونه که رسیدم. بابا نبود. نیما تو اتاقش بود و مامان با تلفن صحبت می کرد. بعد از صحبت هاش گفتم:
-مامان با کی صحبت می کردی؟
-با نسترن. پرهام فردا برمی گرده انگلیس.
انگار یه پارچ آب یخ روی سرم ریختن. خدایا پرهام داشت می رفت تا منو با دنیایی از حسرت تنها بزاره.
با صدای مامان به خودم اومدم:
-یکتا، من یکم کار دارم! حواست به غذا باشه! یه ربع دیگه خاموشش کن. ته نگیره.
بدون اینکه منتظر جواب من بشه به بیرون رفت. همونجا نشستم و شروع به گریه کردن کردم. خدایا، چرا پرهام باید از ایران بره؟ چرا من باید عاشق کسی بشم که هیچ علاقه ای به من نداره؟
-یکتا چرا اینجا نشستی گریه می کنی؟ غذا سوخت.
سرم رو بلند کردم. نیما بود که با نگرانی نگاهم می کرد. بوی سوختگی خونه رو پر کرده بود. به سمت آشپزخونه دویدم. دود همه جا رو پر کرده بود. گاز رو خاموش کردم. غذا همه اش سوخته بود. لعنت به من!
گوشی رو برداشتم و شماره بابا رو گرفتم و گفتم شام رو از بیرون بگیره. بعد به اتاقم رفتم و نیما رو با دنیایی از ابهام جا گذاشتم. با اومدن بابا به پایین رفتم. بابا بغلم کرد . با ناراحتی گفتم:
-بازم غذا رو سوزوندم بابا جون!
خندید و گفتم:
-فدای سرت، عزیز دل بابا.
با خنده ی بابا منم خندیدم. مامان هم یک ربع بعد اومد و با دیدن قابلمه گفت:
-بازم غذا سوخت! اِی خدا من از دست این دختر چی کار کنم؟
بابا: غُر نزن زن! دخترم حواسش نبوده.
نیما: تو هم که فقط از یکتا جونت طرفداری کن. اینقدر لوسش نکن این خرس گنده رو.

 

من ساکت بودم. می دونستم نیما شوخی می کنه. همیشه توی اینجور مواقع براش زبون در می آوردم ولی حالا حوصله اش رو نداشتم. نیما با تعجب گفت:
-زبونت رو گربه خورده؟ چرا برام زبون در نمی آری؟
زبونم رو در آوردم: نخیر! زبون دارم.
خنده ام گرفت و نیما هم با خنده من خندید.
روز بعد پرهام به انگلیس برگشت. چون نمی تونستم خودم رو تو فرودگاه کنترل کنم به فرودگاه نرفتم. صبح سه شنبه که به دانشگاه رفتم، شبنم اونقدر سوال پیچم کرد که همه چیز رو بهش گفتم. شبنم نه تنها ناراحت نشد بلکه گفت:
-بهتر، حالا می تونی بدون مزاحم با سینا ازدواج کنی.
-چی می گی شبنم. من پرهام رو دوست دارم.
-اما باید قبول کنی که اون تو رو نمی خواد. درضمن این رو هم فراموش نکن. سینا از هرجهت مناسب تره. بعلاوه اون تو رو دوست داره.
-مجبورم به این وضعیت عادت کنم. اما در مورد سینا نمی دونم چی بگم... راستی تو چیکار کردی؟
خندید و گفت:
-کلی ناز کردم و گفتم بیاد خواستگاری.
-دختر تو دیوونه ای؟ یعنی بهرام از تهران پاشه بی آد شیراز از تو خواستگاری کنه؟
-اولا: بهرام نه، آقا بهرام. ثانیا: چشمش کور، دندش نرم. می خواد زن بگیره باید یکم به خودش زحمت بده.
خندیدم و گفتم: ان شالله که به پای هم پیر بشین.
-مرسی مادر بزرگ.
بعد از کلاس به سمت خونه می رفتم که با صدای یه نفر به عقب برگشتم:
-خانم خوشبخت.
-بی خیال مامان تقصیر خودش بود.


ℒℴνℯ**پروانگی**ℒℴνℯ

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 15 شهريور 1392برچسب:,

] [ 20:12 ] [ *..رضوانه..* ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه